پدربزرگ

 

  نمی توان ز تو دل کندن و به غیر تو بستن     خوش آنکه پیش تو استادن و به شوق نشستن

  بروی ماه تو دیدن  تو را ز جمله گزیدن             گره ز زلف نکوی تو باز کردن و بستن

  زجام وصل تو نوشیدن و ز خویش گذشتن       از آنچه رنگ تعلق گرفته جستن و رستن

 

نظرات 2 + ارسال نظر
صدف چهارشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 12:46 ب.ظ

سفر به خیر گل من که می روی با باد
ز دیده می روی اما نمی روی از یاد
کدام دشت و دمن؟یا کدام باغ و چمن؟
کجاست مقصدت ای گل ؟ کجاست مقصد باد؟
مباد بیم خزانت که هر کجا گذری
هزار باغ به شکرانه ی تو خواهد زاد
خزان عمر مرا داشت در نظر دستی
که بر بهار تو نقش گل و شکوفه نهاد
تمام خلوت خود را اگر نباشی تو
به یاد سرخ ترین لحظه ی تو خواهم داد
تو هم به یاد من او را ببوس اگر گذرت
به مرغ خسته پر دلشکسته ای افتاد
غم ((چه می شود)) از دل بران که هر دو عنان
سپرده ایم به تقدیر ((هر چه بادا باد))
بیایم از پی تو گردباد اگر نبرد
مرا به همره خود سوی نا کجا آباد

سمیه پنج‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 11:21 ب.ظ http://sade84.persianblog.com

همه آدمها یک قصه اند! قصه ای که یک روز شروع می شود ویک روز به پایان می رسد... پایان آنها مهم نیست مهم خاطره ایست که از آنها در ذهن ما می ماند...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد